دیروز هوای تو بہ سرم زده بود هوایت را نفس کشیدم شهر بیشتر میدرخشید خیالت هم لبخند میزد هوای تــو هم عجب حکایتی دارد وقتی من با خیالت درگـــیرم می بوسمت اگر چه حال دلم با بوسه آرام نمیشود دیوانه میخواهمت سرمست عاشق رسوا مشتاق ِ آغوش کنار عطر ِ خوش ِ بی تابی و ناقوسِ لبهایت را طنین انداز ڪُن بر درگاهِ گوشهایم تا رها شوند پرنده هایِ بیقرارِ محبوس در سلولهای خاڪستری مغزم و تا هفت آسمان عشق را به پرواز درآیند آرزویم وصال چشمان توست بگذار بر شانه هایت سجده کنم و عاشقانه هایم را بر قالی نگاهت نقش بزنم نبودنت را باهر رنگی که فکرش راکنی عاشقانه نقاشی کردم امافقط به من بگو بودنت راچگونه نقاشی کنم که تووووو در آن فقط در کنار من باشی اصلا مال من باشی فقط در حال و هوای من باشی چشمانت را دوست دارم چون یکرنگ بودند و صادق تو را هم دوست دارم مثلِ سفرِ نخستین با هواپیما بر فرازِ اقیانوس حتی همچون غوغای درونم در آستانه ی دیداری در این شهر اما بگذار رو راست بگویم که شاید خدا مرا به انتظارِ تو فقط آفریده است نگاهم گیر کرد به یک لبخند دلم بند شد به یک نگاه نبضم تند زد به یک صدا و تمامِ زندگی ام خلاصه شد و عشق شد تمام هستی ام و دیگر دلتنگى هایم هيچ شعبه ى ديگرى ندارد عكس ميبينم آهنگ گوش ميدهم ديگرى پيغامها را مرور ميكند شب ها سکوت می کنم تا فریاد دلتنگی هایم را بشنوی نیستی و شب چه کوتاه است برای تمام ناگفته هایم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|